مدت هاست منتظر عروسی دوست ح هستم که برم دیشب بود اینجا عروسیا تعداد مهمونا بالاس برای همین داربست میزنن دورشو فرش میبندن که جابشن بعد خونه دامادم نزدیک خونه ماست دیگه گفتم بابچه برای شام که نمیشه بعد شام میرم یکم میشینم نرم زشته خلاصه ازکجا زن عموم زنگ زد میخایم بیایم خونتون منم برای اولین بار در زندگیم رک گفتم که ح که رفته عروسی منم میخام برم حالا ازدیشب مثل چی عذاب وجدان دارم نکنه زشت بوده کارم کاش نمی گفتم کاش نمی رفتم میموندم اینا میومدن وهزار تا حرف دیگه توی ذهنم 😑